بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

داستان مرد کور

روزي مرد كوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و كلاه و تابلويي را در كنار

پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من كور هستم لطفا كمك كنيد .

روزنامه نگارخلاقي از كنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سكه

در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور

اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت

و تابلو را كنار پاي او گذاشت و انجا را ترك كرد.

عصر آن روز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر

از سكه و اسكناس شده است مرد كور از صداي قدمهاي او خبرنگار را

شناخت و خواست اگر او همان كسي است كه ان تابلو را نوشته بگويد ،

كه بر روي ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما

را به شكل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.

مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي او

خوانده ميشد: امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!

وقتي كارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد

خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد

باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.

حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل،فكر،هوش و روحتان مايه بگذاريد

اين رمز موفقيت است ....لبخند بزنيد

 

+ نوشته شده در سه شنبه 4 تير 1392برچسب:, ساعت توسط masoud |


سلام زلزله

سلام زلزله ...

دیروز که آمدی من و لیلا و حمید روزه کله گنجشکی بودیم

فرصت افطار را هم ندادی!!!

عجله ات برای چه بود؟

همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف بر سرمان انباشته بود

پیکرهای کوچک مان را در هم پیچید و

ما رفتیم ولی روح کوچکم دید که خیلی ها آمدند

آنها که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودمشان

لدور هم آورند، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا

میدانی لودر همان ماشینی ست که در شهر ها برای ساخت خانه از آن استفاده می کنند

و در روستاها برای برداشتن آوار از سر مردم

قرار است وام هم بدهند، دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع

همان وامی که پدر هرگز نتوانست، برای گرفتن نصف آن نیز ضامن پیدا کند

تا خانه بهتری برایمان بسازد و مجبور نشود هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند

وای پدر، چقدر سنگین کرده بودی این آوار را ...!

می دانی زلزله

با آمدن تو ، روستای ما را شناختند

می گویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد، درست ...

ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر ثواب ندارد؟

چرا برخی آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلب شان

به شش ریشتر لرزه احتیاج دارند؟

می دانی زلزله به چه فکر می کنم؟

به روستای بعدی، ثواب بعدی، لودر بعدی و درمانگاه بعدی و

به زنده های لودر و کمپوت ندیده ... به پدرهایی که با تنگدستی،

آوارهای بعدی را تکه، تکه، تکه بر سقف خراب خود می چینند

تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند

می دانی زلزله! ما که رفتیم ولی خدا کند روزی بنویسند:

" ز مثل زندگی ..."

+ نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, ساعت توسط masoud |


فرشتـــــــــه یک کودک

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

مـادرصدا کنی

+ نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:مادر,فرشته,کودک,خدا, ساعت توسط masoud |


رد پای خدا

داستان بسیار زیبای رد پای خدا

 

خیلی وقت بود دنبالش می گشتم

حتما بخونید از دستش ندین

 

شبی از شب ها، مردی خواب عجیبی دید

او خواب دید که در عالم رویا پا به پای خدای خداوند روی ما سه های ساحل دریا قدم می زند

 و در همان حال بر پهنه آسمان صحنه هايي از زندگي ام برق زد.

در هر صحنه دو جفت جاي پا روي شن ديدم.  يکي متعلق به من و ديگري متعلق به خدا.

وقتي آخرين صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جاي پاهاي روي شن نگاه کردم.

متوجه شدم که چندين بار در طول مسير زندگي ام فقط يک جفت جاي پا روي شن بوده است.

همچنين متوجه شدم که اين در سخت ترين و غمگين ترين دوران زندگي ام بوده است.

اين برايم واقعا ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:   

“خدايا تو گفتي اگر دنبال تو بيايم در تمام راه با من خواهي بود.

ولي ديدم در سخت ترين دوران زندگي ام فقط يک جاي پا وجود داشت.

 نمي فهمم چرا هنگامي که بيش از هر وقت ديگر به تو نياز داشتم مرا تنها گذاشتي

خدا پاسخ داد: بنده بسيار عزيزم من در کنارت هستم وهرگز تنهايت نخواهم گذاشت.

اگر در آزمون ها فقط يک جفت جاي پا ديدي زماني بود که تو را در آغوشم حمل مي کردم

خُدايا

براي من خواندن اينكه ساحل ها نرم است كافي نيست مي خواهم پاي برهنه اين نرمي را حس كنم

معرفتي كه قبل از آن احساسي نباشد براي من بيهوده است

+ نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:خدا, ساعت توسط masoud |


داستان جالب قدرت لبخند زدن

www.toppatogh.com | داستان اينترنتي قدرت لبخند زدن

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

 

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

 

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

 

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

+ نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


پاییز غم انگیز



یک روز سرد پاییزی مردی قدم زنان از کوچه ای گذر می کرد، مرد تنها در فکر

فرو رفته بود، به مریضی همسرش فکر می کرد و راه می رفت، ناگهان پایش

به سنگی برخورد می کند و کفشش پاره می شود، او اعتنایی نمی کند و

به راه خود ادامه می دهد، مرد با خود می گوید:

چه کوچه های تنگی... چه پاییز غم انگیزی امسال دارم... همچنان که راه

می رفت تا به خیابان تانسون رسید ، زن بلند قامتی که از آن طرف خیابان

گذر می کرد به چشمش می خورد، قامت بلند زن نظر مرد را چند ثانیه ای

جلب می کند، مرد که به خودش می آید صدای بوغ ماشین ها بلند شده بود

و صدای مرد چاق راننده که غر زنان می گفت: امان از این چشم چرانی ها،

مرد حرکت می کند و ماشین ها به راه می افتند ، مرد با دیدن آن زن یاد

روزهای خوشش با همسرش قبل از مریضی و از کار افتادگی افتاد، اشک

از چشمانش رژه کنان بر گونه هایش جاری شد و بر تکه سنگی نشست ،

دست بر چانه و به فکر فرو رفت"یاد شب سالگرد ازدواج مان بخیر، با ماری

رفته بودم بیرون ، ماری با چشمان زیبای همیشگی نگاهم کرد و گفت:

عزیزم سالگرد ازدواجمون مبارک، کاش فقط یک لحظه به اون روز ها برگردم

و ماری رو سلامت ببینم ، در همین فکر بود که مردی با صدای آشنا او را

صدا می زند و می گوید: امشب از حضرت مسیح بخواه، اون خوب میشه!!!
 

+ نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


ثروتمند تر از بیل گیتس ...

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمندتر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن کی؟

در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه‌ی طراحی مایکروسافت رو توی ذهنم پی ریزی می‌کردم، در فرودگاهی در نیویورک قبل از پرواز، چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسربچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من رو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت، گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی. هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!

پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم.

به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که میگم خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه.

زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم.

گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت رو پیدا کنید. یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.

ازش پرسیدم من رو میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

سالها پیش زمانی که تو پسربچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم.

گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود.

گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم.

گفت که چطوری؟

گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم.

(خود بیل گیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)

پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟

گفتم هرچی که بخوای.

گفت هر چی بخوام؟

گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم.

من به 50 کشور آفریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم.

گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی.

پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟

پسره سیاه پوست گفت که: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه.

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله سیاه پوست.

+ نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


داستان دوتا فرشته

یه روز دو تا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه:

اگه بدونی خدا به من چه ما موریتی داده سخت تعجب میکنی

اون فرشته دیگه میگه:

تو هم اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده دو برابر تعجب میکنی

خلاصه این دو تا فرشته با هم به توافق میرسن که ماموریتاشونو بهم بگن.

 

فرشته اول میگه : یه ماهی تو دریا داره شنا میکنه و یه ماهیگیری هم مشغول ماهی

گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که این ماهی رو بیارم و تو تور این ماهیگیر بندازم و این

ماهیگیر ، این ماهی رو به شهر ببره ، تو اون شهر یه حاکم ظالمی حکومت میکنه که چند

روزی هست که مریضه و در بستر بیماری قرار داره و خدا شفای اون حاکم ظالم و تو این

ماهی قرار داده و میخواد این ماهی به وسیله چندتا واسطه به اون حاکم ظالم برسه و شفا

پیدا کنه . خلاصه فرشته اولی ماموریتشو تعریف میکنه و نوبت به فرشته دومی میرسه .

 

فرشته دوم میگه : یه عابد ، زاهدی تو بیابون زندگی میکنه و همیشه در حال عبادت و ذکر و

دعاست و ما عرشیان همیشه به صدای زیبای اون عادت داریم ، اما این عابد چند روزی است

که گرسنه است . امروز این عابد در بیابان یه گیاه شیرین پیدا کرده و میخواد اونو با آب

بجوشونه و بخوره تا این باعث بشه که  کمی از ضعف گرسنگی رها بشه . من از طرف خدا

مامورم تا سنگ زیر ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو بخوره.......

خلاصه هر دوتا  فرشته ماموریتهای خودشونو انجام میدن و میان پیش خدا و به خدا میگن :

خدایا حکمت این دوتا ماموریتو واسه ما روشن کن...

 

خدا میفرماید : اون حاکم ظالم یه روز در شهر داشت سوارکاری میکرد ، اونجا بچه ها داشتن

نگاهش میکردن که بین اون بچه ها یه بچه یتیم هم بود حاکم که داشت از اونجا رد میشد یه

دست نوازشی به سر اون کشید و اون بچه تا مدتها در بین دوستاش به خاطر اون نوازش

احساس شادی و خوشحالی میکرد و امروز که بیمار شده بود و وقت مرگش بود ما گفتیم به

برکت اون کارش اونو شفا بدیم تا یه فرصت دیگه داشته باشه که تغییر کنه ....

فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدایا اون عابد و زاهد چی ، اون که دوست خودت بود ، چرا

نگذاشتی به آب شیرین بخوره ...............

خداوند فرمود : اون عابد مرد ، اون همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت .. اون

هر شب در حال عبادت و رازو نیاز بود و امشب که خیلی هم گرسنه بود اگر اون آب رو میخورد

به خواب میرفت و در حالت خواب پیش ما می آمد ، ما گفتیم امشب کمکش کنیم و نگذاریم

اون آب را بخوره تا در همان حالت رازو نیاز به درگاه ما بیاد .............

+ نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


داستان گنجشک و خدا

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند

و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می‌آید، من تنها گوشی هستم که

غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد و

سر انجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن

گشود: “با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست”. گنجشک گفت: لانه کوچکی

داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از

لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون

کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت:

و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام

بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو

ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد.

+ نوشته شده در چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


فقیر و ثروتمند

داستان بسیار آموزنده 

 

روزی یک مرد ثروتمند ،

پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد

مردمی که در آن جا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :

نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر کنم.

پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :

فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .

ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.

در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود،

پسر اضافه کرد:

متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…


ادامه مطلب
+ نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


چاله

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد.
 
یک روحانی او را دید و گفت:حتما گناهی انجام داده ای!

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

یک یوگیست به او گفت :
 
این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
 
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده
 
افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...! 
+ نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


داستان بیمارستان روانى

 به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور

می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت:

ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک

سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم:

آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت:

نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.

شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

+ نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


نامه ای به خدا

روزي يک کارمند پست وقتي به نامه هاي آدرس نامعلوم

رسيدگي مي کرد متوجه نامه جالبي شد. روي پاکت اين

نامه با خطي لرزان نوشته شده بود:

«نامه اي براي خدا!»

با خود فکر کرد: «بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.»

در نامه اين طور نوشته شده بود:

«خداي عزيز! بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با

حقوق ناچيز بازنشستگي مي گذرد. ديروز کيف مرا که 

صد دلار در آن بود دزديدند. اين تمام پولي بود که تا پايان

ماه بايد خرج مي کردم.

هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام 

دعوتکرده ام، اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم. هيچ

کسرا هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان

تنها اميد من هستي به من کمک کن...»

کارمند اداره پست که تحت تاثير قرار گرفته بود نامه را به

همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب

خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز

گذاشتند.

در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند...

همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي

انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي

از اين ماجرا گذشت تا اين که نامه اي ديگر از آن پيرزن به

اداره پست رسيد.

روي نامه نوشته شده بود: نامه اي به خدا!

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند.

مضمون نامه چنين بود:

«خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام

داديتشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي

دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به

آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي...

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست

آن را برداشته اند ...!»

+ نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


داستان مردی فقیر

 

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که

کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی

از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و

تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :

” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که

ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه

خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

+ نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


عشق

http://up.iranblog.com/6/1262656186.jpg

 

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.


به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد،

بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»


آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»


زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»


آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»


عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.


شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»


زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»


زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:

 

« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»


زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:

 

« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»


فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:

« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»


مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»


عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:

« شما ديگر چرا مي آييد؟»


پيرمردها با هم گفتند:

 

اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت

مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا

که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!

 

+ نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |


فرشته بیکار

 

 

روزي مردي خواب عجيبي ديد. ديد كه پيش فرشته هاست

و به كارهاي آنها نگاه مي كند. هنگام ورود، دسته بزرگي از

فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هايي

را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند، باز مي كنند و آنها را

داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد شما چه كار

مي كنيد؟ فرشته درحالي كه داشت نامه يي را باز مي كرد،

گفت اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم

از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد كمي جلوتر رفت باز تعدادي

از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و

آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند. مرد پرسيدشماها

چه كار مي كنيد؟ يكي از فرشتگان با عجله گفت اينجا بخش

ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به

زمين مي فرستيم. مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه

بيكار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسيد شما چرا بيكاريد؟

فرشته جواب داد اينجا بخش تصديق جواب است. مردمي كه

دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي فقط

عده بسيار كمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد مردم

چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد بسيار ساده،

فقط كافيست بگويند

 

 خدايا شکر

 

+ نوشته شده در یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |